از پدربزرگم یک چیز خوب یادمه! اینکه هیچ وقت نمیفهمیدم چه زمانی شال و کلاه میکرد و سوار دوچرخهش میشد و میرفت سرباغ! همیشه خدا ۴صبح از خونه میزد بیرون! سرما و گرما و سن و سال هم نداشت! تا زنده بود اینکارو کرد. مادربزرگ هم پابهپا بابابزرگ بلند میشد. براش تو سماور ذغالی چایی دم میذاشت و تا شوهرشو راهی نمیکرد، سر به بالشت نمیذاشت. و من امروز از این حس خوب پدربزرگ حسرت میخورم. اینکه چجوری میتونست از قشنگترین ساعتهای روز، بهترین استفاده را ببرد و من باید این ساعتهای پربازده رو خواب باشم!
ادامه مطلب
درباره این سایت